بسم رب الزهرا
تو مرکز آموزش امام حسین ع برای اعزام به جبهه آموزش میدید
پدرش زبان گرفت و از او گفت:
رفتیم ملاقاتش ازش پرسیدم که وضع خوراکت چطوره؟
گفت: خوب بهمون میرسن، سینه مرغ که بهمون میدن باید سینه خیز بریم، رون که میدن باید کلاغ پر بریم
گفتم بابا اگه بهتون بال مرغ بدن چی
گفت: هیچی یه تیر بهمون میزنن تا بال بال بزنیم
...
نگاهم رفت سمت مادرش... دست به روی تسبیح فیروزه اش میکشید و هر از گاهی آهی میکشید
در لابلای تمام سوال های چشمان من یک لحظه سرش را بالا آورد و از پاره تنش گفت...
ختم پسر عموی مرتضی بود، دیدم کوچمون شلوغ شده.. خواهر مرتضی اومد و بهم گفت: مامان آوردنش... گفتم اومد یا آوردنش؟!!... گفت: مامان آوردنش...
همونجا سجده شکر کردم و گفتم فدای حسین ع ...
رفتیم معراج و جنازه رو دیدیم، بدنش تازه تازه بود... بعد از هفت روز، بدن بدون هیچ آسیبی، چقدر خوشبو... وقتی که بغلش کردم تا مدتها لباسهام بوی مرتضی رو میداد...
مادر اشک چشمش را با دستهای سوخته دلش، لرزان لرزان به روی صورتش میکشید... آه هم یار بغض مادر شده بود...
لباس سپاهی رو خیلی دوست داشتم، بخاطر همین لباس مرتضی رو خودم میدوختم
پر از برکت بود... هر سوزنی که من به این لباس میزدم همش حال و هوای معنوی بهم دست میداد
شاید مثل اون مادری که برای فرزندش لباسی رو به امانت گذاشت من هم بتونم لباسی رو برای پسرم به امانت بزارم ...
وقتی که شهید شده بود همون لباسی که من براش دوخته بودم تنش بود، با همون هم خاکش کردند... اون لباس شد کفن مرتضی...
صدای آرام گریه پدر توجه نگاهم رو به خودش جلب کرد... دست به صورت گذاشته بود و عکس مرتضی را نگاه میکرد...
چشمان من حیران مانده بود... گاهی اشک پدر را میدید گاهی اشک مادر را...
از خانواده شهید:
مرتضی رصاف سهی